مبارزان جوان سال57 حالا حدود 70سالی دارند. حالا اگرچه بیشتر آن جوانان انقلابی، مو سپید کردهاند، درون سینهشان دفتری از خاطرات دارند. آنها میتوانند نگاهشان را به آن روزها بدوزند و تسبیح خاطراتشان را دانهدانه بچرخانند.
اینجا قرار است سیزده برگ از دفتر خاطرات انقلابی جواد سقایرضوی را ورق بزنیم؛ مردی که در هسته مبارزات است و اتفاقات جالبی را رقم میزند؛ اتفاقاتی گاه تلخ و گاه شیرین. مبارزی که از موسسان مهدیه مشهد و صندوق انصارالمهدی است و از پیش از انقلاب اسلامی مدیریت آن را برعهده دارد و رئیس هیئتمدیره مرکز توانبخشی فیاضبخش نیز هست؛ کسی که میگوید: «23بهمن چند معلول آمدند پیش آیتالله مجتهدی. گفتند رئیسمان طاغوتی بود، بیرونش کردیم و حالا نان نداریم بخوریم. آیتالله من را فرستاد تا ببینم حرفشان چیست. رفتن من همانا و ماندنم همان؛ از همان روز تا الان در آسایشگاه فیاضبخش هستم.»
حدود سال50 است. تصویر مردی با عمامه داخل بشقاب مسی، نقش بسته است. گوشه مغازه، انگار دیوار را به آن آویختهاند. هنوز خبری از بروبیای انقلاب نیست اما جواد رضوی عقبه مذهبیاش بلندبالاست و هرجا صدای مخالفت با رژیم پهلوی بلند شود، او آنجا حاضر است.
حالا هم به نصب قاب مردی که صدای مخالفتش بلندتر از بقیه است، در کنج مغازهاش درمیان لوازم منزل، دل خوش کرده است. مردی که بعدها، فعالیتش علیه رژیم، ممنوعالتصویرش میکند و داشتن عکسش، جرم محسوب میشود؛ عکسی که بعدها به آن میگویند: «عکس امام.»
قرار است تا چند روز دیگر شخص اول مملکت به مشهد بیاید. همهچیز درحال آمادهسازی است. ماموران یک دسته عکس زدهاند زیر بغل و به خیابان ضد آمدهاند. هرکدام از کسبه باید یک عکس از شاه پشت شیشه مغازهشان بچسبانند. خانواده رضوی مغازهشان دو دهنه دارد.
مامور به آنها دو پوستر میدهد تا پشت شیشه بچسبانند ولی کسی که قابعکس امام را داخل مغازهاش دارد، چطور میتواند عکس شاه را پشت شیشه بزند؟ یکی از عکسها را به بچههایی میدهد که پشتسر مامور راه افتادهاند تا عکس بگیرند.
عکس در کشاکش بازی بچهها پاره میشود. مامور بهسراغ جواد میآید و او را بازخواست میکند. او منکر میشود. کارش به شهربانی کشیده میشود ولی هنوز یکی از پوسترها را دارد. با همان یکی، خودش را خلاص میکند ولی زیر ذرهبین رژیم میرود.
برووبیاها زیاد است. باید جوری این رفتوآمدها را پوشش بدهند که خودشان را از زیر نگاه سنگین ماموران ساواک رها کنند. صندوق قرضالحسنه بهراه میاندازند. اول در خیابان شیرازی و بعد در خیابان امامرضا(ع). زیر پوست صندوق، انقلابی در جریان است.
زیر چتر صندوق به خانواده انقلابیان کمک میرسانند و مشکلات مالی آنها را برطرف میکنند تا دغدغه آنها فقط نهضتشان باشد
زیر چتر صندوق به خانواده انقلابیان کمک میرسانند و مشکلات مالی آنها را برطرف میکنند تا دغدغه آنها فقط نهضتشان باشد؛ حمایتهایی که بعد از انقلاب هم ادامه پیدا میکند. دستگاه فتوکپی میخرند؛ دستگاهی که هر کسی نمیتواند داشته باشد.
هم گران است و هم زود شناسایی میشود ولی داشتنش، زیر سایه نام صندوق، موجه میشود. با آن اعلامیهها را تکثیر میکنند. نوار کاست سخنرانی امام را مجتهدی روی ورق میآورد تا در خلوت شب، اعلامیهها را به تعداد زیاد کپی کنند و به دست مردم برسانند.
حسین رضوی، برادر حاججواد، 23سال بیشتر ندارد که هیئت را راه میاندازد؛ زمانی که تعداد جلسات ندبه شهر به انگشتان دو دست هم نمیرسد. بیشتر اعضای جلسات مذهبی مسن هستند، ولی هیئت انصارالمهدی چراغ دعای ندبه را در دل جوانترها روشن میکند. بین 15 تا 23سال دارند.
مرحوم عابدزاده هم در مسجد گوهرشاد، دعای ندبه دارد اما تنها جایی که دعا را تفسیر میکنند، هیئت انصارالمهدی است. آنها هر هفته بعد از دعا به مداح جوان هیئت، مرحوم سرویها، دل میدهند تا چند صفحه از دعا را بخواند و تفسیر کند؛ دعایی که بهقول حاجی، خودش قطعنامه شیعه است.
دعایی که پر است از انقلاب و نهضت و مبارزه با ظلم. برادرِ سرویها معلم است و جزو کسانی است که به آنها خط میدهد و افراد مناسب با اهداف هیئت را دعوت میکند. رستگار که موزاییکسازی دارد، حامی مالیشان است. تفکر انقلابی از لابهلای سطور دعای ندبه، نشر پیدا میکند و به اهلش میرسد.
انصارالمهدی هیئت سینهزنی نیست. قرار نیست شبیه بقیه باشند و لباس از تن دربیاورند و بر سروسینه بزنند. جوانان انصار حتی به عزاداریشان هم به چشم یک مبارزه نگاه میکنند. همین است که روز عاشورا پرچم سفید دستشان میگیرند؛ پرچمهایی که بیشتر از عزا، نشان شهادت دارد.
در خیابان امامرضا(ع) با پرچمهای سفیدِ دوچوبه بهسمت بازار راه میافتد و سینه میزند. انگار میخواهند چوب مخالفت علم کنند
روی آن با خط سرخ نگاشتهاند: «هیهات منالذله.» هیئت از خانه پدری حاججواد در خیابان امامرضا(ع) با پرچمهای سفیدِ دوچوبه بهسمت بازار راه میافتد و سینه میزند. انگار میخواهند چوب مخالفت علم کنند.
توجه نیروهای شهربانی را جلب میکنند. جلوی چهارراهکلانتر، ماموران پرچمها را میگیرند و از آنها مجوز عزاداری میخواهند؛ بازخواستی که به یک جواب ختم میشود: «ما اعضای دعای ندبه هستیم. هیئت نیستیم. روز عاشورا داریم میرویم بازار.»؛ اتفاقاتی که هیئت را زیر ذرهبین رژیم میبرد.
خبری از تلفن همراه نیست، حتی تلفن ثابت هم کمیاب است. در هر محله یا کوچه شاید یک نفر پیدا شود که زنگ تلفن در خانهاش بهصدا دربیاید. اطلاعرسانی سخت است اما هر خبری از امام میرسد، هرجا قرار است تجمع یا اعتراضی باشد یا محل تظاهرات و راهپیماییها در کمتر از سه ساعت به همه منتقل میشود.
بچهها شهر را به هشت منطقه تقسیم کردهاند و هرکدام مسئول یک منطقه شدهاند. هر مسئول هم منطقهاش را به چند محله تقسیم کرده است. در هر محله یک نفر مسئول اطلاعرسانی است؛ شبکهای که باعث میشود خبرها در کوتاهترین زمان در تمام شهر پخش شود. شبکهای که ساواک را عاجز کرده است اما بعد از انقلاب، منافقین آن را شناسایی میکنند و چند نفرشان به شهادت میرسند.
جمعیت از پنجراه پایینخیابان بهسمت پارک شهر میآیند و شعارهای انقلابی سر میدهند. «مرگبرشاه»گویان به پارک شهر میرسند که ماموران رژیم از روبهرو میآیند. شلیک میکنند و جمعیت متفرق میشود. بعضی به کوچهها فرار میکنند و بعضی به خانههای مردم پناه میبرند.
شهید حنایی در خون خودش غلت میزند. حاججواد اما فرار میکند. خودشان را به کوچهای بنبست میرسانند. سربازی تعقیبشان میکند
افسر به سرباز، دستور شلیک میدهد اما سرباز عاجز است از اینکه به طرف هموطنش تیراندازی کند. افسر، مرد انقلابی را میکشد و سپس سرباز را نشانه میگیرد. شهید حنایی در خون خودش غلت میزند. حاججواد اما فرار میکند. خودشان را به کوچهای بنبست میرسانند. سربازی تعقیبشان میکند.
دری را با لگد میکوبند و صاحبخانه، در را میگشاید و آنها را پناه میدهد. سرباز صبر میکند تا آنها به داخل حیاط بروند و بعد شلیک میکند. شاید فقط میخواهد رفع تکلیف کند تا خودش را نجات بدهد. سربازان زیادی هستند که نمیخواهند دستشان به خون مبارزان انقلابی آغشته شود.
حکایت ثبت و ضبط تصاویر انقلاب به این سادگیها نیست. حسین، دوربینی از خارج خریده است. جواد با آن، وقایع انقلاب را فیلم میگیرد. نوارهای کاستی که آنها را به تهران و بعد خارج میفرستند تا ظاهر شوند. رفتوبرگشتهایی که باعث میشود بعضی فیلمها گم شود. مدتها طول میکشد تا فیلمها را ببینند.
حسین به فیلم گرفتن اهتمام دارد. اگرچه نمیداند که پیروزی چقدر به آنها نزدیک است ولی فیلمها را جمع میکند و بعدها مجموعه کمنظیرش را به صداوسیما میدهد. خیلی از فیلمهای روزهای انقلاب که از سیما پخش میشود، نوارهایی است که حاججواد با ترسولرز از داخل جوی خیابان یا بالای پشتبام گرفته است.
اولینبار که دوربین هندیکمی را دست یک خارجی میبیند که میشود همانجا که ضبط میکند، فیلم را ببیند، به خودش میخندد که باید فیلمهایش را خارج بفرستد تا ظاهر شوند.
پدرشان سقاباشی حرم است. پدرِ پدرش هم. چند نسلشان آبرسان زائر امامرضا(ع) هستند. آب را از آبانبارها و یخ را از یخدانها میآورند و صاف میکنند و آبِ یخ به دست زائر میدهند. عقبه مذهبی محکمی دارند؛ عقبهای که جریان چادر کشیدن از سر زنان، مخالفت با جریان مذهبی و روضهخوانی پنهانی را دیده است و حالا مخالفتشان با حکومت، ریشهدار است.
کوچه بغلِ پارک شهر را مردم به نامشان میشناسند؛ کوچه سقاباشی
حکومتی که هر روز مخالفتش با دین بارزتر میشود. هیئت ناشنواها را در خانهشان تشکیل میدهند؛ هیئتی که روضههایش مصور است. وقتی هشتساله است، هیئت کودکان را راه میاندازد. مادر، ماهیانه روضه موسیبنجعفر(ع) دارد و مقید به مسئلهگویی است.
کوچه بغلِ پارک شهر را مردم به نامشان میشناسند؛ کوچه سقاباشی. در راهپیماییها پدر و مادر جلوتر از همه راه میافتند. یکبار خبری از سرزنش فرزندان برای حضور در راهپیمایی نیست. اصلا اتفاقی نیست که هر شش پسر خانواده، دستی در مخالفت با رژیم دارند.
هنوز هفدهسالش نشده. گواهینامه ندارد. پدر برایش یک فولکس خریده تا با آن مداحها و منبریهای هیئت را ببرد و بیاورد. سالها مسئول همین کارهای هیئت است. گاهی در یک فولکس واگن هفت نفر را سوار کرده تا به مقصد برساند. او، هم باید آنها را برساند و هم از دست نیروهای رژیم فرار کند؛
سرعت زیادی که صدای یکی از مداحها را درمیآورد تا بهشوخی به او بگوید: «جوادجان! تریاک که جابهجا نمیکنی، اینقدر ویراژ میدهی و تند میروی!» روزیروزگاری که قاچاقچیها برای فرار از دست ماموران باید گازش را میگرفتند و درمیرفتند، مداحان و روحانیان هم باید قاچاقی تردد میکردند تا پرشان به پر رژیم نگیرد.
دمدمههای اذان صبح است که صدای در، همه را از خواب میپراند. حسین به دم در میرود. ماموران به داخل خانه میریزند و تا صبح خانه را زیرورو میکنند. توقع تعداد بیشتری رساله دارند ولی فقط دو جلد رساله امام و چند کتاب ممنوعه پیدا میکنند و حسین را با خودشان میبرند. رسالهها را از آقای مجتهدی گرفتهاند.
توقع تعداد بیشتری رساله دارند ولی فقط دو جلد رساله امام و چند کتاب ممنوعه پیدا میکنند
هر وقت رساله تازهای میرسد، جلدهایش را عوض میکنند و به دست کسانی که میخواهند، میرسانند. دستگیری حسین توسط ساواک، پنجشش ماهی طول میکشد؛ مدتی که زجر بسیار و برکات فراوان دارد.
حدود 60ساواکی را با آنها همراه میکنند تا هر وقت قرار است کسی به جلسهشان بیاید، خبر بدهند یا حتی بگویند حاجآقا! ما ماموریم به جلسه شما بیاییم تا واعظ، حرفهای بودار نزند یا گاهی هشدار بدهند که اخبارتان به ساواک میرسد. گاهی هم به بچههای انقلابی در روند پروندهشان کمک میکنند.
پدر آنقدر میگردد تا مدرسهای پیدا کند که با ارزشهای خانوادهاش همخوانی داشته باشد. آخرش هم به دبیرستان علوی میرود؛ مدرسهای که تمامعیار مذهبی است و مدیرش، سیدی روحانی است. پدر برایش یک دستگاه دوچرخه میخرد تا خودش راه مدرسه را بپیماید.
بعدها هم وسیلهاش تبدیل به موتور میشود اما جواد خوب میداند دیپلم که بگیرد، باید از پادگانهای رژیم سر دربیاورد؛ به همین دلیل کلاس11 را که میخواند، ترکتحصیل میکند و میافتد دنبال کارهای معافیاش. چهار سال طول میکشد تا معافی بگیرد. مشکلشان سربازی نیست. بحثشان، سر مخالفت با رژیم است.
انگار تمام اتفاقات زندگیاش با انقلاب گره خورده است. سال56 برای خواستگاری میرود و با حاجآقا کوهستانی به توافق میرسند تا با دخترش ازدواج کند، اما این ازدواج هر بار مصادف میشود با شهادت یکی از مبارزان یا تظاهرات مردم و مراسم چهلم شهدای انقلاب.
تالار شادی هفتبار رزرو میشود و باز مراسم به تعویق میافتد و سرانجام با پیروزی انقلاب در سال57 او هم به وصال محبوبش میرسد. روز 21بهمن، راهی تهران میشود تا امام را ببیند؛ همان امامی که وقتی تصویرش از تلویزیون سیاهوسفید خانهشان پخش میشود، از صفحه تلویزیون عکس میگیرد تا همان تصویر تار را به سر و چشمشان بکشند.